آموزانیدن. بیاگاهانیدن. آموختن چیزی بکسی: تشریف ضربت او ارواح وحشیان را تعلیم شکر دادی هنگام انفصالش. خاقانی. خری را ابلهی تعلیم میداد. (گلستان). نشست و خاست بعاشق که میدهد تعلیم اگر نباشد در بزم آن نگار سپند. صائب (از آنندراج). تعلیم ناز چند دهی چشم مست را دل آنقدر ببر که توانی نگاه داشت. اختری یزدی (ایضاً). کاش یک حرف وفا نیز بگوش تو زدی آنکه چندین به تو تعلیم ستمکاری داد. سنجرکاشی (ایضاً)
آموزانیدن. بیاگاهانیدن. آموختن چیزی بکسی: تشریف ضربت او ارواح وحشیان را تعلیم شکر دادی هنگام انفصالش. خاقانی. خری را ابلهی تعلیم میداد. (گلستان). نشست و خاست بعاشق که میدهد تعلیم اگر نباشد در بزم آن نگار سپند. صائب (از آنندراج). تعلیم ناز چند دهی چشم مست را دل آنقدر ببر که توانی نگاه داشت. اختری یزدی (ایضاً). کاش یک حرف وفا نیز بگوش تو زدی آنکه چندین به تو تعلیم ستمکاری داد. سنجرکاشی (ایضاً)
آموزانیدن. آموختن چیزی را به کسی. بیاگاهانیدن: زلف تو کیست که او بیم کند چشم ترا یا کئی تو که کنی بیم کسی را تعلیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). در وزیری نکنی جز همه حرّی تلقین در ندیمی نکنی جز همه رادی تعلیم. فرخی. ترا به روز عطا دادن و به روز وغا سخا کند تعلیم و هنر کند تلقین. فرخی (دیوان ص 296). گر تو خواهی که حج کنی پس از این این چنین کن که کردمت تعلیم. ناصرخسرو. در دبستان نسواﷲ کرده ام تعلیم کفر کاولین حرف است لا مولی لهم بر دفترم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 249). خواهی که پنج نوبت الصابرین زنی تعلیم کن ز چار خلیفه طریق آن. خاقانی (ایضاً ص 311). مرا تا عشق تو تعلیم کردند دل و جانم به غم تسلیم کردند. نظامی. گهی بر نامرادی بیم کردن گهی مردانگی تعلیم کردن. نظامی. یکی از فضلاتعلیم ملکزاده همی کردی. (گلستان). روزگاری تعلیمش کرد، مؤثر نبود. (گلستان). مرا تعلیم کن پیرانه یک پند. (گلستان). بخردی درش زجر و تعلیم کن به نیک و بدش وعده و بیم کن. (بوستان). و رجوع به تعلیم و دیگر ترکیبهای آن شود
آموزانیدن. آموختن چیزی را به کسی. بیاگاهانیدن: زلف تو کیست که او بیم کند چشم ترا یا کئی تو که کنی بیم کسی را تعلیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). در وزیری نکنی جز همه حرّی تلقین در ندیمی نکنی جز همه رادی تعلیم. فرخی. ترا به روز عطا دادن و به روز وغا سخا کند تعلیم و هنر کند تلقین. فرخی (دیوان ص 296). گر تو خواهی که حج کنی پس از این این چنین کن که کردمت تعلیم. ناصرخسرو. در دبستان نسواﷲ کرده ام تعلیم کفر کاولین حرف است لا مولی لهم بر دفترم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 249). خواهی که پنج نوبت الصابرین زنی تعلیم کن ز چار خلیفه طریق آن. خاقانی (ایضاً ص 311). مرا تا عشق تو تعلیم کردند دل و جانم به غم تسلیم کردند. نظامی. گهی بر نامرادی بیم کردن گهی مردانگی تعلیم کردن. نظامی. یکی از فضلاتعلیم ملکزاده همی کردی. (گلستان). روزگاری تعلیمش کرد، مؤثر نبود. (گلستان). مرا تعلیم کن پیرانه یک پند. (گلستان). بخردی درش زجر و تعلیم کن به نیک و بدش وعده و بیم کن. (بوستان). و رجوع به تعلیم و دیگر ترکیبهای آن شود